در آرزوی نشستن برخوان گسترده آرزوهایم، دست زیر چانه بر روی چهارپایه چوبی کنار پنجره به انتظار، تیک و تاک صدای ساعت را میشمارم و گذر عمر را میبینم. نوازش گرمای خورشید، وجود یخزده از تحمل هجمهایی از "نشدن"های آنچه دل، چشم به "شدن" ش داشت، لطیف و دوستداشتنی مینمود. تمام عمر، بیوقفه، چشمِ دل، غروب و طلوع جاده آمال را نظارهگر بود مبادا ارابه آرزو گذر کند و او در غفلت، جا بماند. تا کنون نه ارابهایی خطِ چرخی برگذرگاه انداخته بود نه هاتفی که ندا برآورد: آهای اهالی چشمبهراه، برف شادی برآورده شدن آرزویی برهوا برنخواهد خواست، چشم از انتظار برگیرید و پی کار خود بروید. آیا باید جام امید سرکشید و نگاه از مستیِ میِ نابِ رسیدن به منزل مقصود برداشت و لایعقلِ ناامیدی شد یا سرمستیِ امیدوارانه جاری ساخت و بقیه عمر، به انتظار طلوع صبحی نویدبخش، تمام شب در کنار پنجره آرزوها ماند و چشمبرهم نگذاشت. آیا خط پایانی بر انتظار حسرت و آرزو هست؟ آیا چنین خواهد شد، عمرِ بربادرفته جبران شود؟ آیا آنچه برهوا خاست و برباد رفت بازمیگردد؟ عمر بدینجا رسید و رسیدن ندید، آیا اگر بر مقصد برسد فرصتی برای شادی هست؟ آیا حس و حالی برای پایکوبی هست؟ آیا توانی برای فریادزدن و خندههای قهقههوار هست؟ ما بد بازی کردیم یا حریف قَدَر نبود؟ ما بازی بلد نبودیم یا اسبابِبازی مهیا نبود؟ ما مشوق نداشتیم و بییار بازی کردیم یا زیادی تشویق شدیم و حس برنده بودن، دست زمانه برنده را بالا برد؟ اصلا ما در میانه میدان بودهایم تا کناری ایستاده در اوهام، بازیگر بودهایم؟ کسی از آن میان سربرآورد مرا ببیند پاسخ عمررفتهباد در انتظار مرا بدهد؟ چه کسی میداند مرا آگه کند پریشانی ز احوالم گریزان است و لاجرم در وادی من لانه کرده. زبان خامه...
ادامه مطلبما را در سایت زبان خامه دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : zabanekhame بازدید : 87 تاريخ : پنجشنبه 15 دی 1401 ساعت: 20:26